فصلنامه شکار و ماهیگیری

کمین یا جستجو

شوکا و فرزند یک ساله اش انتخاب بسیار خوبی هستند ولی تصمیم گیری را برای شکارچی سخت می کنند.
گراهام در حال بررسی محیط در حین راه رفتن

جنگل تاریک و آرام بود و داشتم در میان درختان می خزیدم. هنگام عبور از میان ردیفی از درخت های بلوط جوان، صدای هوهوی یک جغد سکوت را شکست. هفته آخر ماه مارس بود و آخرین فرصت برای شرکت در برنامه توازن جمعیت گوزن ها.

جرج، لوک و رانی را از قبل پیاده و به استندهای مرتفع هدایت کرده بودم. در سال هایی که شرایط عادی باشد، حدود 10 تفنگ را برای شکار دسته جمعی به کار می برم، ولی به خاطر محدودیت های ناشی از COVID-19 که روی سفرها و اقامت های شبانه تاثیر گذاشته، چنین کاری ممکن نبود. اما با این که فقط چهار نفر بودیم، مطمئن بودم که حداقل یکی از ما موفق خواهد شد.

بعد از بررسی دقیق محیط با دوربین های حرارتی، در حالی که راه می رفتم چیزی را در میان پوشش های گیاهی ندیدم و در نهایت به استند خود نزدیک شدم.

برای خودم یک استند آزاد در بین دو درخت را انتخاب کرده بودم. محل خوبی برای استقرار بود و دید خیلی خوبی داشت- در سمت چپ یک دسته ای از درخت های بلوط، در پشت یک علفزار که به دروازه پارک ختم می شد و سمت راست حدود ده هزار متر مربع زمین ها تازه کاشت دیده می شد که اطرافش را حصارهای خرگوش فراگرفته بود.

 وقتی نشستم اولین جایی که زیر نظر گرفتم زمین های باز بود.

اجسام سفید
هوا خیلی تاریک بود. نه می شد چیزی دید نه می شد شلیک کرد. ولی با استفاده از دوربین حرارتی دید خوبی نسبت به محیط اطراف داشتم. در آن طرف حصار دو جسم سفید دیدم.
بدون شک گوزن بودند. نه آن قدر بزرگ که گوزن muntjac باشد نه آن قدر کوچک که بتواند گوزن fallow باشد.
سعی کردم با فاصله یاب تخمین دقیق تری بزنم، ولی حتی از آن فاصله بدن لاغر و گوش های بلند پیدا بودند. احتمالا گوزن چینی هم نبود؟ یعنی شوکا بود؟
در آن دقایق جادویی بین شب و صبح، با ظهور اولین سوسوهای نور صبحگاهی، جنگل داشت بیدار می شد. یک طرقه نر شروع به خواند کرده و کمی بعد بقیه هم به او می پیوستند.
صدای کبوتر جنگلی از جایی در آن اطراف به گوش می رسید. صدای تیز و جیغ مانند مرغ داروش از شاخه های بالایی یک زبان گنجشک لخت و بی برگ طنین انداز شد.
خورشید داشت بالا می آمد و آن دو گوزن هنوز آنجا بودند و جایی در میان زمین های ناهموار، در آن سوی حصار خرگوش پرسه می زدند.
نسیم ملایمی می وزید ولی به نفع من بود و می دانستم اگر بخواهم به آنها نزدیک شوم، باید هر چه زودتر تصمیم می گرفتم تا به سمت آنها بروم یا در استند بمانم.
از استند پایین آمدم و با استفاده از پوششی که تاریکی اول صبح فراهم می کرد، به کمی سرعت به سمت انتهای حصار رفتم، روی زانو نشستم و چند متر آخر را از میان پوشش های انبوه خزیدم.

 بعد دوربین  را درآوردم. شوکا بودند. دو شوکا. انگار یک شوکای ماده بود به همراه فرزند یک ساله اش. هر دو خوب بودند.

خزیدن روی شکم

اگر می توانستم حدود 20 متر دیگر را در زمین های باز با موفقیت طی کنم، امکان شلیک از کنار یکی از دیرک های حصار را پیدا می کردم. شروع کردم به خزیدن روی شکم و به موقع خودم را به نزدیک ترین دیرک رساندم.

هنوز اثری از ترس در آن دو دیده نمی شد و با خیال راحت از گوشه انتهایی حصار خارج و در میان درختان ناپدید شدند.

باید آنها را تعقیب می کردم یا با امید دیدن چیزی بهتر  برمی گشتم به استند؟ احتمالا چیزی حدود 40 دقیقه به طلوع خورشید مانده بود و امکان داشت یک شوکای دیگر هم در آن اطراف ظاهر شود. به استند بازگشتم.

اواخر مارس شاید هنوز برای لذت بردن از سمفونی آواز پرندگان در اول صبح زود باشد. با این حال زمان بسیار خوبی برای بودن در جنگل به شمار می رود.

 صدای کوبیده شدن نوک یک دارکوب خال خالی به تنه درخت بلوط از صدای پرندگان پیشی گرفت. گل های بنفشه و پامچال در حاشیه زمین دیده می شدند و ساقه های بیدمشک از بالای آنها آوزیران بودند.

حس این را داشتم که بهار آمده بود و داشت کم کم سختی های زمستان را محو می کرد.

زبانه های قرمز و طلایی نور خورشید از افق شرق ظاهر شدند. داشتم پشت سرم را بررسی می کردم و در نهایت حرکتی در میان درختان توجهم را جلب کرد.

 یک شوکا بود که داشت به احتیاط به فضای پشت سرم نزدیک می شد. گوزن بود یا شوکا؟ وقتی نزدیک تر شد فهمیدم شوکاست.

استند من آن قدر بزرگ بود که می توانستم بچرخم و شلیک کنم. ظرف چند لحظه تغییر موقعیت دهم و خودم را آماده کنم. شوکا در میان درختان بود و یک چاله آبی عمیق در جلویش دیده می شد.

در آن طرف چاله علفزار بازی بود که دید بسیار خوبی به آن داشتم. شوکا برای تصمیم گرفتن درباره پرش از روی چاله، حدود دو ثانیه ایستاد.

لازم نبود برای وارد شدن او به علفزار منتظر بمانم. توقف او آن قدری بود که قفسه سینه را هدف بگیرم و شلیک کنم.

نیازی نبود آنها را تعقیب کنم، چون بدون این که بدانند دنبال من آمده بودند

صدا و حرکت

با دوربین دیدم که به سمت لانه خیز برداشت و بعد چرخید و به سمت جنگل گریخت. لحظه ای بعد در جنگل ناپدید شد. یک بار دیگر صدای حرکت و خش خشی را در میان بوته ها شنیدم. آیا دوباره بازگشته بود؟ احتمالا بله.

ولی چند لحظه بعد سر و کله شوکای دیگر   در حوالی همان مکان پیدا شد. این شوکای یک ساله سریع تر حرکت می کرد و بی درنگ از روی چاله پرید. با رسیدن به علف زار لحظه ای ایستاد و در همان لحظه از فاصله 55 متری او را نشانه گرفتم.

بعد از شلیک من گریخت و به سوی دروازه پارک رفت. در همان حال خون او در میان چالاب ها و علف ها می چکید. سرانجام در کنار دیرک دروازه نقش زمین شد.

شوکای بالغ و دختر یک ساله اش این ها همان دو شوکایی بودند که صبح دیده بودم و خوشحالم که برای بعد از گریز آنها فرصت خودم را با تعقیب آنها هدر نداده و در انتظار بازگشت آنها به استند خود برگشته بودم.

شوکای بالغ را سریع پیدا کردم. چند متر آن طرف تر در میان درختان، به خاطر برخورد تیر به قلبش جان داده بود. یک ساعت از طلوع خورشید گذشته و زمان آن رسیده بود که به اعضای دیگر تیم ملحق شوم.

 گروه واتس آپ را چک کردم تا ببینم چه خبر است. جرج و رانی چیزی نزده بودند و لوک یک گوزن چینی شکار کرده بود.

در حالی که هر دو را پشت سرم می کشیدم، به سمت میعادگاه اولی جایی که هر سه شوکا را در اول صبح دیده بودم روانه شدم و شوکاها را در پشت لندرور گذاشتم.

شروع خوبی برای آخرهفته بود. سه گوزن دیگر هم به آن دو شوکا اضافه می شد. دو گوزن muntaj و یک گوزن چینی که عصر روز قبل زده بودیم.

با رسیدن به یکشنبه شب، چهارتای ما در مجموع 20 گوزن می زدیم و به چیزی که به طور معمول در سفرهای گروهی انتظار دارم می رسیدیم.

Hunting Fishing Magazine

Facebook
Twitter
WhatsApp
Email
Print