فصلنامه شکار و ماهیگیری

آوای سکوت

بر فراز تپهها و فراي آنها

وقتي  سارا دو ماه قبل از برنامه شکار موس به من پيغام داد اصلا وقت را تلف نکردم. با اين که به تازگي اوايل همين امسال با هم آشنا شده بوديم ارتباط خوبي بينمان برقرار شد.

 او يکي از مصمم ترين  و با معلومات ترين شکارچياني است که تا به حال در شکار با همراه بوده است، چه مرد چه زن. در محل شکار مثل چند فرد معدودي که مورد  اطمينانم هستند به او اعتماد کردم.

بعد از چند روز رانندگي، در يک روز خوب پاييزي به کمپ Three Peak Outfitter که در فاصله 16 کيلومتري Cadomin در آلبرتا بود، رسيديم.

 دونالد و همسرش برندي  تازه همان سال خدمات راهنمايي براي شکار را آغاز کرده بودند و ما از اولين گروه هايي بوديم که از آن بهره مي گرفتيم.

همين که از وانت پايمان را بيرون گذاشتيم با صداي بلند قاطرها که اسمشان بوني و کليد بود مواجه شديم و دونالد در مورد گلاک، سگ خرس گير به ما هشدار دارد. اين سگ که فقط به دونالد وفادار بود، در يک گوشه از کمپ به درختي بسته شده بود و براي هر خرسي يک تهديد جدي به حساب مي آمد.

گزارش هواشناسي نسبت به روزي که خانه را ترک کرده بوديم تغيير زيادي داشت. هواشناسان يکي از پربرف ترين سپتامبرها را پيش بيني مي کردند که به 40 سانت مي رسيد و يک رکورد به حساب مي آمد. کولاک ظرف کمتر از دو روز آغاز مي شد.

   با توجه به مشکلاتي که اين کولاک مي توانست به همراه آورد، برنامه جايگزين را در دستور کار قرار داديم و از رفتن به کمپ بعدي منصرف شديم، چون برف و يخبندان مي توانست اسب ها و قاطرها را در مسير به خطر بيندازد.

بعد از بار زدن اسب ها، دونالد  ما را به سفري کوتاه و به رود مک لئود برد. در يک طرفمان گلاک و  در طرف ديگر تفنگ ها در حالت آماده باش بودند، از سرزمين خرس هاي گريزلي عبور کرديم و به صخره اي بلند رسيديم. رودي خروشان در مسير خود در دره از کنار آن مي گذشت. رد پاي يک موس را در کف رود ديديم که نشانه خوبي بود.

برتي من و سارا  که اهل Great Plains بوديم طبيعي بود که از گريزلي ها بترسيم. Cadomin محل تغذيه خرس هاي شهري بود که از Edmonton و Calgary مي آمدند.

با اين حال تمام گفتگوهايي که با محلي ها در مسير داشتيم خاطرمان را جمع کرد. در چند روز آينده دستمان مي آمد که سرزمين گريزلي ها در واقعيت چطور است.

نشانه های موس زیاد بودند، ولی ردپای خرسها هم به همان اندازه فراوان. موسها تا آخرین ساعتهای برنامه شکار ظاهر نشدند..

انتظار سختترين قسمت  است

صبح روز بعد با طلوع خورشيد کارمان را آغاز کرديم تا هم وسايل را آماده کنيم و هم ديد خوبي نسبت به خرس هاي احتمالي داشته باشيم. با لوروي که فرد ساکت و منعطفي بود احساس راحتي مي کردم. يکي از چشمانش قهوه اي بود و ديگري آبي روشن.

فرق سر سفيد و قهوه اي او نوعي هارموني با ديد دوگانه او ايجاد کرده بود. اسبي که رويش  بودم بدون شک براي تازه کارها بود. با اين حال يک بار کم مانده بود من را زمين بزند. سارا روي اسب مورد علاقه دونالد به نام سانچز سوار بود. اين اسب هر چيز قابل خوردني که سر راهش بود را مي بلعيد.

در حالي که باران نم نم مي باريد، از ميان بوته هاي بلند گذشتيم. اين مسير حدود يک ساعت و نيم طول کشيد. بعد از بستن اسب ها يک و نيم کيلومتر جلوتر رفتيم تا به يک چشمه کم عمق رسيديم.

همان موقع ردپاي موس ها را ديديم. من و سارا نگاهي به هم انداختيم. داشتيم فکر مي کرديم «يعني به همين زودي تمام شد؟». دونالد که شخصيتي مثل گاوچران هاي بي سر و صدا داشت، مقلد صداي دست ساز را از بساطش در آورد و شروع کرد به تقليد صداي موس ماده. «قررررر».

سکوت. بعد از يک «قررررر» ديگر سرش را به طرف ما چرخاند و به آهستگي گفت: «حالا منتظر مي مانيم».

و منتظر مانديم

طي پنج روز آينده دنيا به سکوت مطلق فرو رفت. حتي انگار صداي چکه قطرات آب در ميان درختان مي پيچيد. برف هم شروع شد. صداي نشستن دانه هاي درشت برف روي سروها باعث مي شد سرمايي که به تنم نفوذ کرده بود را فراموش کنم. بارش برف چيز ديگري که از آن مي ترسيديم را رو کرد.

ما تنها شکارچيان آن اطراف نبوديم: تقليد صداي موس، گريزلي ها را هم به آنجا کشانده بود. عصرهنگام، پس از عزيمت ما به شکارگاه، ردپاي خرس ها جاي رد ما را مي گرفت. هر روز جايمان را عوض مي کرديم و هر بار هم ردهاي جديد خرس ها را مي ديديم.

سپيده دم روز بعد، با عبور از هزارتوي کانال ها از McLeod گذشتيم و به دره اي دشوارتر رسيديم. بدون شک محل موس ها بود.  دونالد باز صداي موس ها را درآورد. باز منتظر شديم.

پس از ساعت ها انتظار در سکوت، حرکتي را در يک تپه دور ديديم. يک موجود پر هيبت داشت مستقيم به سمت ما مي آمد و همه بر اين باور بوديم که يک موس است. آن موجود دو نيم شد و دو گريزلي بالغ نر از آن در آمد.

 دونالد فکش افتاد. هيچ کس تا به حال نديده دو گريزلي بالغ با هم شکار کنند. سريع وسايل را برداشتيم و به کمپ بازگشتيم تا خرس ها محل را ترک کنند.

در حالي که منتظر بازگشت خرس ها بوديم، يک گاوچران لاغر و نحيفي ظاهر شد که سگک کمرش به اندازه يک بشقاب غذاخوري بود. نامش تريل بود.

 بيست و چند سال سن داشت ولي شرايط سخت زندگي در Cadomin سنش را بيشتر نشان مي داد. او محترمانه کلاه گاوچراني را از سرش برداشت و به  دونالد گفت: «تو همين امروز نه تا گريزلي مختلف ديده شده». شغل تريل براي تمامي ساکنان شهر ناشناخته بود، ولي در آن هفته به عنوان پيش آهنگ ما کار مي کرد.

چند روزي گذشت و نشانه هاي خرس ها هم بيشتر شد. برف بيشتري رو زمين نشسته بود و دما داشت پايين مي آمد. در روز پنجم، من و سارا خسته، نااميد و دلشکسته  بوديم.

روز بعد، با صاف شدن هوا و باز شدن مسير جاده منتهي به Prospect Mountain بايد محل را ترک مي کرديم. بعد از بررسي برنامه پرواز، دونالد به ما اطمينان داشت که براي شکار آخر وقت داريم. دوستانش قرار بود آن شب بيايند، ولي او ما را به Prospect مي برد تا آخرين تلاشمان را هم بکنيم.

خورشيد ظاهر ميشود

بعد چند روز متوالي، خورشيد گرم تابستان در افق سپيده دم ظاهر شد. سريع برف ها را آب کرد و باعث شد جاده Prospect يخ بزند. ديگر حال تغيير برنامه را نداشتيم. به جايش اسب ها را بار زديم و روانه مسيري ديگر شديم.

 در ابتداي مسير، صداي آشنايي مثل هماني که شب گذشته شنيده بوديم به گوشمان رسيد.  لئون با اسب هاي بارکش در مسير شکار بزکوهي بود، ولي زنجير بار و بنديلش پاره شده بود و چاره اي نداشت جز اين که شکار خودش را به تعويق بيندازد و به ما بپيوندد. او حدود بيست سال است که در همين کوه به عنوان راهنماي شکار فعاليت مي کند. براي همين ملحق شدن او به تيم ما اتفاق خوبي بود.

محل را ترک میکردیم. بعد از بررسی برنامه پرواز، دونالد به ما اطمینان داشت که برای شکار آخر وقت داریم. دوستانش قرار بود آن شب بیایند، ولی او ما را به Prospect میبرد تا آخرین تالشمان را هم بکنیم.

از کوه بالا رفتيم و از لا به لاي درختان گذشتيم. هر شاخه اي که کنار مي زديم يک کپه برگ روي پشتمان مي ريخت. نزديک به نوک قله، در شاخه هاي انبوهي که محل موس ها بود اسب ها را بستيم. لئون  با شلوار جين،  جيب هايي کهنه و کاپشن قديمي Cabela’s از دهه 80، باعث شد احساس کنيم زيادي لباس تنمان کرده ايم.

با توجه به اين که فرد مجرب و دنيا ديده اي بود، خيلي زود رمز گرم ماندنش را فهميدم: نوشيدني دارچيني. او يک بطري را از لاي چپ درآورد، کلاه گاوچراني کرم رنگش که مثل کبدش به رنگ قهوه اي درآمده بود را برداشت و جرعه اي از آن  ضديخ نوشيد.

در طول پنج دقيقه زجرآوري که به کندي مي گذشت، نعره هاي موس بلند و بلندتر مي شد. بعد سکوت حکمفرما شد.

بالاتر رفتيم و از آنجا به چالگاه مملو از برف نگاهي انداختيم. رد پاي جديد موس ها روي کف دره ديده مي شد. تصميم گرفتيم پايين برويم. من و  سارا در ميان برف هايي که زير نور خورشيد صيقلي شده بودند مرتب ليز مي خورديم.

بالاتر رفتيم و از آنجا به چالگاه مملو از برف نگاهي انداختيم. رد پاي جديد موس ها روي کف دره ديده مي شد. تصميم گرفتيم پايين برويم. من و  سارا در ميان برف هايي که زير نور خورشيد صيقلي شده بودند مرتب ليز مي خورديم.

 نمي توانستيم جلوي ليز خوردنمان را بگيريم. داشتيم از خنده منفجر مي شديم ولي دهانمان را بسته نگه داشتيم. به لبه دره رسيديم و دونالد دست هايش را کنار هم گذاشت و شروع کرد به نعره زدن.

 لئون  و  دونالد ناگهان ميخکوب شدند.  دونالد در حالت چمباتمه به سارا گفت که تفنگش را آماده کند. «لعنتي، يکي گيرمون اومد». تفنگ وينچستر مگنوم کاليبر 300 او در ميان برف ها علم شد و روي سه پايه قرار گرفت.

لئون به محل اجتماع سروها اشاره کرد، محلي که قرار بود موس از آن بيرون بيايد. قبل از اين که موس از گذرگاه ميان درختان بگذرد و وارد بوته زار انبوه شود، نعره هاي خفيف اما ممتدي به گوش مي رسيد.

در فاصله يک کيلومتري، موس بازايستاد. سارا بالاخره توانست دوربين را روي او تنظيم و آب دهان موس که يکسره از دهانش جاري بود و روي يال پرپشتش مي ريخت را نظاره کند.   دونالد به اميد اين که موس را به محدوده تيررس نزديک تر کند دوباره شروع به فرياد زدن کرد.

موس دوباره چرخيد و از ميان سروهاي انبوه به سمت ما آمد. ديگر نمي توانستيم آن را ببينيم، ولي نزديک شدنش را از روي نعره هاي ممتد و بلندش که در آنجا مي پيچيد حس مي کرديم.

باز منتظر مانديم. در طول پنج دقيقه زجرآور که به کندي مي گذشت، نعره هاي موس بلند و بلندتر مي شد. بعد سکوت حکمفرما شد.

 از محل استقرار موس مطمئن نبوديم و احتمال اين که متوجه حضور ما شده باشد را مي داديم. از اين رو  لئون  و سارا شاخه هاي سرو را کنار زدند. سارا متوجه حرکتي در فاصله صد متري شد.

«اوناهاش، درست همون جاست».

سارا بي درنگ به جايي که  لئون  نشان مي داد اشاره کرد.

«داره بالا مياد».

موس وارد فضاي باز شد و به سمت  دونالد حرکت کرد. سارا نگاهي به جايگاه خود انداخت و بعد متمرکز شد روي دوربين تفنگ.

شلپ!

تير بدون شک به هدف خورده بود ولي  لئون  به آهستگي گفت: «يکي ديگه». سارا يک بار ديگر شليک کرد. موس افتاد و صداي افتادنش در دره طنين انداخت.

سکوت را شکستيم و همگي فرياد زديم تا خودمان را از فشاري که يک هفته شکار سخت رويمان بود را رها سازيم.

دوستان در پايين کوه

 دونالد با آگاهي از اين که کارمان به اندازه يک روز کامل طول مي کشد، به دوستش  تريل  پيغام داد.  تريل  درست يک ايستگاه بالاتر بود و داشت با  تايلر  بز کوهي شکار مي کرد.  لئون  بدون اتلاف وقت به سرعت از کوه پايين رفت تا خودش را به محل شروع ، جايي که اسب  هاي بار کش را بسته بود برساند.

ما راهمان به پايين را را با گذر از دره هاي تنگ و عميق  ادامه داديم.  موس را اول سارا ديد. خون موس غول آسا در ميان سروها جاري بود.

 پهناي لبخند سارا چيزي کمتر  از شاخ 132 سانتي موس نداشت. او که يک تاکسيدرميست حرفه اي بود مي دانست چه کار بايد بکند. چاقوي جيبي را درآورد و کارش را شروع کرد.

 

در حالي که هر سه تايمان مشغول کار روي موس بوديم، صداهاي ناموزوني از پايين کوه به گوش مي رسيد. تايلر از راه رسيد و تريل هم پشت سرش.

  تريل  از هيبت موس سارا در شگفت مانده بود. او با قواي کامل راه را از ميان سروها براي ما باز کرد.  تريل  به بالاي کوه باز گشت تا machete در دست، کاري که برازنده نامش بود را انجام دهد.

وقتي داشتيم آخرين جعبه گوشت را روي اسب مي گذاشتيم، خورشيد هم داشت در پس کوه محو مي شد. کمي بعد،  تريل  از راهي تازه ايجاد کرده بود ما را به مسير اصلي هدايت کرد و در همان حال داشت مثل يک نمايش  غرب وحشي روي زين جولان مي داد.

اسب او يک ماديان وحشي بود و مي توانست حضور خرس را پيش از ديدن آن حس کند. اين ويژگي در آن شرايط بسيار مفيد بود، چون شب داشت نزديک مي شد.

بدون کمک آن دوستان وفادار،  دونالد، سارا و من تا ساعات اوليه صبح همچنان در کوه ها بوديم. يا بدتر از آن، در صورت مواجهه با يک خرش وحشي بايد لاشه موس را رها مي کرديم و مي رفتيم.

در طول مسير،  تريل  به سر و صداي ناموزون خود ادامه داد و با صداي بلند از هر چيزي سخن گفت. از آهنگري با  لئون  تا تئوري هايي در باره زندگي. وقتي در دره پايين مي آمديم، ماه کامل بود و ستاره ها مي درخشيدند.

همگي غرق آن لحظات آرامش بخش بوديم و همه جا ساکت بود. اما سکوت دوام نياورد.  تريل  با نگاه به آسمان با صدايي بلند گفت: «مي دونيد، ستاره ها چيزي جز سوراخ هايي که نور از ميونشون رد ميشه نيستن». همه به چنين تفکر عميقي که از زبان گاوچران جوان مطرح مي شد خنديديم. بين اين دوستان جديد سکوت معنايي نداشت.

Hunting Fishing Magazine

Facebook
Twitter
WhatsApp
Email
Print