فصلنامه شکار و ماهیگیری

شکارچی کهنه کار پرندگان آبزی

خاطرات از طریق حس ها به هم وصل می شوند. با یادآوری چند حس، هیجان در ما بیدار می شود. این حس ها تغییر می کنند. ما هم همین طور- اما حس ها هرگز به طور کامل محو نمی شوند. فقط روی هم تلنبار و به جایی عقب تر در ذهنمان رانده می شوند. هر ساله دوباره ظهور می یابند و بعد ناپدید می شوند.

چه در حال گرم کردن خودم در یک کلبه باشم و چه در حال استراحت روی یک تشک مرطوب کوچک، در حال خوردن لوبیا در قوطی نوشابه- همه شان یک حس دارند.

در طول سال ها، فرصت تجربه هر دو را داشته ام و هر چیزی بین این دو حس خوبی به من می دهد. همه در خاطرم هستند و مثل زنجیر به هم وصلند.

ماجراجویی چیزی است که آنها را به هم وصل می کند و سگ  ها هم در آن میان جای خود را دارند. 

ادنوان(Odonovan):

مثل خیلی های دیگر، عشق من به طبیعت وقتی آغاز شد که پدرم مرا با خودش می برد. من مثل هر شهروند عادی ساکن شمال «ویسکونسین» بزرگ شدم.

 شکارچیان گوزنی که در حین عبور از جاده های خاکی در اکتبر، پارتریج هم می زدند. حتی قبل از این که بتوانم تفنگ حمل کنم، حس می کردم همه چیز دارم. در 12 سالگی، وقتی به سن قانونی برای حمل اسلح رسیدم، هیجانی که برای رسیدن صبح داشتم حتی از هیجانم برای کریسمس بیشتر بود.

 قابل مقایسه نبود. با این حال کریسمس به معنای هدیه و «لوازم شکار» بیشتر بود. در آن زمان خودم تفنگ نداشتم و رویایم داشتن یک مدل رمینگتون 7400 کالیبر .30-06حالا با این که بزرگ شده ام، همان تفنگ ها عزیزترین دارایی هایم هستند.

صبح کریسمس 1993 برای من سرشار از شادی و هیجان بود. قرار بود «داستان کریسمس» خودم را داشته باشم و احساسات شخصیت «رالفی» در داستان در هنگام باز کردن هدیه اش را داشته باشم.

 این حس سریع از بین رفت. چون با باز کردن جعبه فهمیدم رمینگتون رویاهایم در آن نیست. به جایش دو چیز آنتیک داخل جعبه بود و من را خیلی دلسرد کرد.

مادر و پدرم شروع کردند به توضیح اهمیت یک جفت تفنگ به جا مانده از پدربزرگم. صدای آنها را می شنیدم، ولی این قدر ناراحت بودم که برایم بی معنی بودم.

 اولی یک مدل کلاسیک بود. مدل وینچستر 94 کالیبر .30-30 ظاهرا این تفنگ بیشتر عمرش  را در محل شکار گذرانده بود و همیشه جای امنی در قفسه تفنگ های کمپ داشت. در وضعیت خیلی خوبی بود و فقط آن قدری رنگش رفته بود که سنش را نشان دهد.

 دومی مدل وینچستر 12 و قیافه اش مثل تفنگ هایی بود که در عکس های سیاه و سفید قدیمی دیده می شد. معلوم بود که در قفسه تفنگ ها نگه داری نشده و نقش نمایشی هم نداشته. نشانه های قدمت و کهنگی از سر تا ته آن معلوم بود. این تفنگ ها نرم و قوی بودند و ساختار درستی داشتند.

سال ها بعد شماره سریال آنها را چک کردم و متوجه شدم اولی ساخت 1940 است، درست بعد از آغاز جنگ جهانی دوم. دومی هم در سال 1926، کمی پس از آغاز جنگ جهانی دوم ساخته شده بود.

حالا که بزرگ شده ام، همین تفنگ ها جزو با ارزش ترین دارایی هایم هستند. می فهمم آن زمان چه حسی داشتم. با این که 28 سال از آن زمان گذشته، چنین درکی هم باعث نشده حس آن ناراحتی را فراموش کنم. در 12 سالگی، جدیدترین تفنگ را می خواستم، چون فکر می کردم جدید یعنی بهترین.
تحصیلات در دنیای واقعی

من بیشتر عمرم را با گلدن ریتریورها گذراندم و همان ها باعث شدند عشق من به سگ های شکاری شکل بگیرد. روند تربیت آنها بی نهایت ساده بود: به طور تقریبی هیچ تربیتی در کار نبود.

 سگی که به عنوان سگ بیرون تربیت شد و فقط در شب های خیلی سرد اجازه خوابیدن در انباری را داشت، خیلی سریع تبدیل به سگ خانوادگی می شد که تنها محدودیتش اتاق های فرش دار بودند. اگر از پشت حصارهای حیاط پشتی صدایشان می زدید- بیشتر مواقع- می آمدند.

بر خلاف ما، فقط چند تایی از آنها تبدیل به شکارچیان خوبی شدند و بیشتر سگ های خانگی خوب. سال ها بعد یک لابرادور سیاه به نام «رمی» ارزش های عشق و ارزش سگ های تربیت شده شکاری را برای من دوچندان کرد.

 

قبل از او، با بی میلی برای دانشگاه ثبت نام کردم و قبول شدم. از من خواستند رشته ام را در زمان درخواست اعلام کنم. دانشگاه جایی بود که بعضی از بهترین خاطراتم در آن شکل گرفت، بعضی از بهترین دوستانم را در آنجا یافتم و تعدادی از موفق ترین شکارها را داشتم. همیشه شکارهای موفقی نبودند، ولی انعطاف در برنامه ریزی کلاس ها باعث شد بتوانم زیاد تمرین کنم.

 در طول پنج سال از شاگرد اول دبیرستان به کسی تبدیل شدم که نزدیک بود از دانشگاه بیرون بیفتم و نمی توانستم از معادلات ریاضی پیچیده سر در بیاورم.

از مدیر ساخت و ساز به کارمند ساخت و ساز تنزل یافتم، از شکارچی گوزن به شکارچی پرندگان آبزی مبدل شدم و از صاحب سگ به تربیت کننده سگ. این آغاز تحصیلات واقعی بود. زمان چیزی بود که برای پی بردن به آن نیاز داشتم.

در زمان دانشگاه بود که من و دوستانم اولین سگ ها شکاری مان را گرفتیم و همان سگ ها دلیل خوبی برای رفتن به شکار بودند. شاید این روزها باورنکردنی به نظر برسد، ولی من «رمی» را در یک روزنامه یافتم و خریدم. در بخش«سگ ها» در یک روزنامه سیاه وسفید. آگهی ساده و به این صورت بود:

لابرادورهای سیاه AKC 500 دلار
شکارچیان عالی، حیوانات اهلی فوق العاده

به نظرم عالی بود و کل فرآیند خرید در دنیای امروز ساده به نظر می رسد. ارزیابی نژاد، لیست عنوان ها، تست سلامت و تاییدیه لازم نبود. فقط یک توله که از روزنامه پیدا شده. نه درست نه غلط. فقط با آن چه امروزه انجام می دهیم متفاوت است.

اولین روز فصل شکار اردک با دوستان دانشگاه و اولین سگ هایمان آغاز شد. نیمه شب ها را زیر ماه درخشان در رستورانی در شهر کوچکی در کنار رود «می سی سی پی» می گذراندیم.

 بوی دود سیگار، موسیقی و ملافه های هتل های ارزان. به دنبال آن، صبح با سردرد و دلپیچه سعی می کردیم اولین کسی باشیم که به «مکان خوب» می رسیم. کمی بعد عده دیگری در فاصله 100 متری سبز می شدند و قرار بود به زودی صدای تیر همه جا را فرا بگیرد.

هنر صبر

22 صبح بود که به شکار می رفتم. در آن زمان همه آن صبحها ظاهر، بو، مزه، صدا و حس بسیار متفاوتی داشتند. حالا بوی دود از یک پیپ می آمد، با طعم قهوهای که از فلاسک«استنلی» مینوشید. آن طور که یادم میآید صداهایی زمزمه مانند خندهها به گوشم میرسیدند.

شبهایی که بیدار میماندیم و دیدن طلوع خورشید برایمان بسیار لذت بخش بود. در این فصل در یک کمین گاه دائمی راحت، همراه با «بلا» هستم. لابرادوری که تربیت کرده بودم و بی صدا در تاریکی منتظر بود.

سگها باعث آشنایی من با دوستان بیشماری شدند- و دوستانم من را با سگهای زیادی آشنا کردند. من در حال حاضر به دوستم کمک می کنم که اولین ریتریور خود که یک لابرادور به نام «فینلی» است را تربیت کند. تفاوت زیادی با «رمی» و من در 22 سال پیش نداشت. تشنه برای یادگیری و مصمم به تلاش برای آن.

«بروس» بیش از 35 سال است اردک شکار می کند و اولین ماکت خود را 17 سال پیش ساخته.
از او پرسیدم چرا این کار را شروع کرده. جوابش حاکی از عشق به ماکت های آنتیک اردک و علاقه به «سبک شکار قدیمی ها» بود.

در ازای این کمک، او مرا دعوت کرد که همراه با پدرش در صبح اول فصل شکار در کمین گاه او باشم. این اولین شکار «بلا» و فرصتی بود برای این که چندین ماه تربیت خودش را در محل شکار نشان دهد.

 با روشن شدن هوا در جایی بودیم که زمانی یکی از پروژه های زیستگاهی«Wisconsin Waterfowl Association «WWA بود. معلوم شد «برین» پدر «بروس اوربن»  درهمسایگی ما و فاصله پانصد متری ما زندگی می کند.

در عین حال رئیس WWA و یک شکارچی در مسابقه های شکار اردک با سابقه دریافت جایزه بود. هر دویمان کلاه Stormy Kromer سرمان بود و نقاط مشترکی هم داشتیم.

برای آماده سازی لابرادور برای فصل شکار اردک، نیاز به کار و صبر زیادی دارید- درست مثل صبری که برای ساخت ماکتهای دست ساز و رنگ کردن آنها با ظرافت الزم است.

Hunting Fishing Magazine

Facebook
Twitter
WhatsApp
Email
Print