فصلنامه شکار و ماهیگیری

حقیقتی پر مخاطره

من شانس زندگی در منطقه ای را دارم که از لحاظ وجود حیوانات شکاری غنی و موقعیت شکار از در خانه ام برایم فراهم است. من چنین فرصتی را غنیمت شمرده و در صورت مساعد بودن آب و هوا هر هفته چندین بار عازم شکار می شوم.

من به آسانی می توانم برنامه های کوتاه مدت و حتی نیم ساعته شکار را تدارک ببینم آن هم در ساعت هایی بسیار مناسب یعنی در هنگام طلوع یا غروب و بقیه ساعت های روز را برای سایر فعالیت هایم خالی نگه دارم.

هر چند که قرار داشتن در ارتباط نزدیک و مستمر با محل های شکار احساس رضایت عمیق مرا فراهم می کند ولی در کنار استفاده از این امتیازهای برجسته موقعیت های مخاطره آمیز هم به دفعات برایم پیش   می آید.

بزرگترین خطری که همیشه مرا تهدید می کند و به طور کامل از آن آگاه هستم مارگزیدگی است. در منطقه ما  مار فراوان است. هم از نوع غیر سمی و هم مارهای زهردار و کشنده. به طور معمول 

انواع مار سر راهم سبز میشود.

سالهاست که برای شکار در بوته  زارها گترهای ضخیم تا بالای زانو میپوشم. همیشه یک باند کشی و یک جعبه کمکهای اولیه و یک چراغ خطر همراهم میبرم.

در بیشتر نواحی که برای شکار باید بروم تلفن همراه پوششدهی ندارد و در صورت وقوع یک حادثه ناگوار به طور معمول شانسی برای کمک خواستن از نیروهای امدادگر ندارم.

یک بار به فاصله دو روز در یک هفته تصویر خطرهایی که ممکن است برای هر شکارچی پیش بیاید مدام در ذهنم نقش می  بست. در حالی که در این افکار غوطهور بودم قدم زنان به محلی رسیدم که قرار بود شانسم را امتحان کنم و یک جفت سگ وحشی بزرگ را که در منطقه ما رفت و آمد داشتند صدا بزنم و پیدایشان کنم.

 

در زمین و املاک مجاورمان چندین بار حمله به گوسالهها روی داده بود. من و کشاورزها یک جفت سگ وحشی آلفا را بارها در آنجا دیده بودیم.

در همان حوالی کنده درختی پیدا کردم و بعد از آنکه مطمئن شدم مار یا عقرب و عنکبوت آنجا نیست درمیان کنده پنهان شدم و به منظور خبر کردن سگ ها چند بار فریاد زدم. بلافاصله یک جفت سگ وحشی ظاهر شدند و ازفاصله چندصد متری به سوی من آمدند. 

سگ نر به طور تقریبی حنایی پر رنگ بود و ماده سگ درنده ای که کنارش حرکت می کرد کمی کوچکتر بود. نیازی به صدا زدن دوباره آنها نبود چون لحن صدای مرا درک کرده بودند. لوله تفنگم را به آرامی می چرخاندم و آن را بالا بردم تا روی سه پایه قرار دهم و آماده شلیک شوم. سگ ها مرا ندیده بودند و همچنان به سمت من می آمدند. 

سگ ماده سرعتش را کم کرد و در فاصله 200 متری من  ایستاد. سگ نر آهسته به طرفم قدم بر می داشت . هنگامی که به علفزاری در فاصله 100 متری من رسید فریاد کوتاهی از گلویم خارج کردم.  سگ نر توقف کرد و سرش را بلند کرد تا ببیند صدا از کجاست. گلوله 65 گرمی که از تفنگ من خارج شد او را نقش زمین کرد. من قفسه سینه اش را از جلو هدف گرفته بودم. ناگهان سگ ماده با سرعت زیاد به سمت جنگل  پا به فرار گذاشت.

من چند بار دیگر فریاد زدم به امید آنکه او را متوقف کنم قبل از آنکه خیلی دور شود و از دسترس خارج شود. ناگهان نکته ای به 

ذهنم خطور کرد. یادم آمد سگ هایی که در حال فرارند قبل از ورود به مخفیگاهشان مکث کوتاهی می کنند و با یک نگاه پشت سرشان را ازنظر می گذرانند.
من برای شلیک به راه دور آماده بودم و فریاد گوشخراشی سردادم. وقتی ماده سگ به کناره جنگل رسید سرعتش را کم ویک لحظه توقف کرد تا پشت سرش را نگاه کند.فاصله اش با من زیاد بود ولی آن وقت روز، سحرگاه بی روح و خاموشی بود.
من به طور معمول زمانی ازراه دور به سگ ها شلیک می کنم که کالیبر تفنگم مناسب باشد. من به طور تقریبی 300 میلمتر بالاتر از قفسه سینه اش را هدف گرفتم و شلیک کردم. زمان قابل ملاحظه ای طول کشید تا گلوله این مسافت را طی کند. لحظه ای که می خواست وارد جنگل شود صدای ضعیف برخورد یک جسم جامد را شنیدم.
از جایم بلند شدم و اول به سراغ سگ نر رفتم تا مطمئن شوم که مرده است. بعد از آن به سمت نقطه ای راه افتادم که سگ ماده هنگام شلیک من آنجا ایستاده بود. در همان حوالی یک رد خون پیدا کردم و تصمیم گرفتم رد خون را تعقیب کنم و در آن جنگل انبوه استوایی پیدایش کنم.
البته از ورود به آن جنگل تا حدی واهمه داشتم. چون نه قطب نما داشتم نه GPS و قرار بر این نبود که از محدوده مزارع خارج شوم

و حالا در کناره جنگل و در مرز مکان ناشناخته و مرموزی ایستاده بودم که در دل جنگل تاریک پنهان بود. 

هر کسی ممکن بود براحتی در آن جنگل گم شود. قبل از ورود به جنگل مکان جغرافیایی خورشید را به خاطر سپردم. به امید آنکه راهنمای من باشد. به علاوه رد خون فراوان بود و احتمال می دادم که ازخونریزی زیاد ظرف چندثانیه مرده باشد و با این حال و روز، توانایی آن را نداشته که مسافت زیادی را پیموده باشد.

من فکر می کردم بعد از آن که به جفتش شلیک کردم سطح آدرنالین سگ ماده بالا رفته و همین عامل نیروی خیز و پرش را او اوگرفته است. 

پوشش گیاهی آن مکان با خیزران شروع می شد و بعد از آن نخل های خاردار و کوچک استوایی به فاصله کمی ازیکدیگر روییده وکف جنگل و فاصله میان درخت های بزرگ را به طور کامل پوشانده بودند. 

چقدر خوشحال شدم که نور خورشید به زحمت از لابه لای برگهای درهم تنیده درختان عبور کرده و همین شعاع محو و ضعیف به صورت یکنواخت و بدون هیچ تغییری همواره جهت جنوب غربی را به من نشان می داد. زمان خیلی به کندی می گذشت.

همانطور که رد خون سگ ماده 

را دنبال می کردم و نخل های خاردار مثل چنگال حیوانات درنده بدنم را سوراخ سوراخ می کرد از یک طرف هم پشت سرم را نگاه می کردم تا مسیر را به یاد بسپارم.
در حالی که با آن وضعیت اسف بار قدم هایم را تک تک و شمرده برمی داشتم با جنازه سگ ماده برخورد کردم. جنازه شروع به خشک شدن کرده بود. به طور حتم ثانیه هایی بعد از برخورد گلوله جان داده بود. محل جنازه با نقطه ای که به او شلیک شده بود فاصله زیادی نداشت و البته او این مسافت را در مدت زمان بسیار کوتاهی طی کرده بود.


وقتی بالای سرم را نگاه کردم نور خورشید را ندیدم. در این مدت که من درگیر نبردی بی امان با بوته های خاردار بودم ابرها جلوی خورشید را گرفته بودند و من موقعیت خورشید را از دست دادم ولی هنوز هم فکر می کردم جهت و مسیر برگشت را پیدا می کنم و در کوتاهترین زمان خود را به نزدیکترین مزرعه می رسانم. دیگر از تعقیب سگ ماده خلاص شده بودم و تنها کار مهمی که پیش روداشتم دست و پنچه نرم کردن با بوته های خاردار بود.

راه برگشت را در پیش گرفتم و به جدال با خارها ادامه دادم. بعداز گذشت زمانی حدود نیم ساعت خود را در میان جنگلی تیره و رازآلود یافتم که به مراتب انبوه تر و فشرده تر از مسیری بود که طی

کرده بودم. خسته و کوفته بودم وناتوان ازجنگیدن با چنین بوته زار متراکمی.
به فرصتی نیاز داشتم تا بتوانم تمرکز کنم و با سنجش شرایط و موقعیتی که در آن قرار داشتم راه خلاصی و رهایی را پیدا کنم.
در همین بین آب باریکه ای پیدا کردم که در کف کاریزی جریان داشت.برای آب خوردن باید از سرازیری تندی پایین می رفتم.
در حالی که دنبال راه مناسبی بودم همین که پایم راروی برگهای خیس و لزج گذاشتم لیز خوردم و تعادلم را از دست دادم و به شدت سقوط کردم. خوشبختانه تنها چیزی که در این میان شکست سه پایه تفنگم بود. یک قمقمه با درب لیوانی داشتم که قهوه ام را در آن ریخته بودم. در جریان باریک آب کاریز لیوان و قمقمه را به زحمت آبکشی کردم و حسابی آب نوشیدم.
برای نوشیدن این آب بهای بسیار سنگینی پرداخته بودم و استرس زیادی تحمل کردم. درجدال و تلاش سختی که آن روز داشتم بدنم غرق درعرق شده بود و واجب بود که به طور قطع از بی آب شدن بدنم و گیجی که به دنبال آن می آمد، جلوگیری کنم.

قمقمه را دوباره پرکردم و برای مصرف بعدی داخل کوله یک روزه کوچکم قرار دادم. بعد از نوشیدن آب همانجا نشستم و روی نفسهایم تمرکز کردم و وارد یک فاز آرامش ذهنی شدم.

 وقتی احساس کردم آرامتر شده ام وسایلی را که همراهم بود از نظر گذراندم.یک چراغ خطر در کوله ام داشتم که برای علامت دادن در مواقع ضروری نگه داشته بودم. فکر کردم چنانچه تا اواسط روز از آن جنگل خلاص نشدم بهتر است از آن استفاده کنم. تلفن همراه به هیچوجه آنتن نمی داد واین قابل پیش بینی بود. البته تلفن همراهم به قطب نما مجهز بود ولی قابل اعتماد نبود و پیشتر مرا به خطر انداخته بود. 

بنابر این تمایلی به استفاده از آن نداشتم ولی به خاطر آوردم که تازگی ها با همین گوشی یک عکس ماهواره ای برای یکی ازدوستان کشاورزم فرستاده بودم تا به او نشان دهم که در کدام محدوده گراز نر بزرگ را شکار کرده ام. 

عکس را پیدا کردم وبا دقت بررسی کردم و فهمیدم تصویر ذهنی که از این منطقه دارم درست نیست ومتوجه شدم که با قدمهایی  که

به آهستگی برداشته ام همچنان از مزرعه دور شده و به اعماق جنگل نزدیک شده ام .با توجه به مسافتی که طی کرده بودم در حال حاضر کمتر از 200 متربا مزرعه فاصله داشتم.
ناگهان شعاع ضعیفی از نور خورشید مثل یک سرنخ برمن تابید. ابرها تا حدی کنار رفته بودند. ساعت ما بین صبح و ظهر را نشان می داد. با توجه به جهت تابش خورشید در چنین زمانی از روز و در آن فصل متوجه شدم که باید به سمت خورشید حرکت کنم.
سعی می کردم هر قدمم راسنجیده و با دقت بردارم. اگر پایم می شکست یا بر اثر خستگی زیاد پیچ می خورد یک فاجعه رقم می خورد.
تا آن روز و تا آن لحظه فراموش نشدنی هیچوقت تا این اندازه از نگاه کردن به چشم انداز زیبای مراتع به هم پیوسته لذت نبرده بودم آن هم در حالی که دو ساعت بیشتر از ترک آن محل نگذشته بود. آن طور که اهالی محل می گفتند مثل تیری که از چله رها شود از معرکه گریخته وجان سالم به در برده بودم.

دو روز بعد روی اسب نشسته بودم و به طور دقیق در همان محلی قرار داشتم که آن همه ماجرا را از نظر گذرانده بودم. با این تفاوت که اکنون تعداد زیادی زخم و خراشیدگی جای نیش چندین زالو و ضرب دیدگی ها وکوفتگی های متعدد در نقاط مختلف بدنم داشتم که سوغات سفر کوتاه مدت پیشنم بود.

به علاوه یک کوله بار جدید را به دوش می کشیدم که مملو ازهشدارها واخطارها ونصایح همسر وسایر اعضای خانواده ام بود. آنها به من اولتیماتوم داده بودند که از علفزار به هیچ عنوان خارج نشوم و در ضمن سرساعت مشخص در خانه باشم. بعدازظهر شد و من امیدوار بودم آن گراز بزرگ و استثنایی را که یکی از رفقای کشاورزم در همان وقت روز و در همان نقطه دیده بود، شکار کنم. 

وقتی روی زمین نشستم تا خودم را آماده شکار کنم یک گراز بزرگ ماده را همراه دو بچه گراز نیمه بالغ درچند صد متری ام دیدم. تعدادی عکس از آنها گرفتم و  منتظر شدم که گراز بزرگ تر هم به آنها ملحق شود.

ازآنجا که وقتم رو به اتمام بودتصمیم گرفتم آهسته به آنها نزدیک شوم و عکسهای بهتری بگیرم وبعد از آن هم هرگرازی را که سر راهم قرار گرفت شکار کنم و به خانه برگردم.

کافی بود که مخفیانه خود را به 100 متری آنان برسانم. روی 

زمین نشستم در حالی که تفنگم روی دوشم بود و ضامن آن نیمه باز بود، مشغول عکاسی شدم. 

گراز ماده  در حال تغذیه بود و سرش لابه لای گیاهان و علف های هرز پنها ن می شد. می خواستم در حالی که سرش را بالا گرفته چند عکس دیگر از او بگیرم. یک سوت مخصوص گراز با خودم برده بودم که بدون استثناء توجه هر گرازی را به خود جلب می کرد. اطمینان داشتم که به دنبال شنیدن صدای سوت و درپاسخ به آن سرش را بلند می کند و عکس های خیلی خوبی می توانم از او بگیرم.

 با این هدف یک بار در سوت دمیدم. ناگهان گراز ماده به شدت برافروخته شد و به سمت من هجوم آورد در حالی که باعصبانیت خر خر می کرد و همه موهای گردنش راست ایستاده بود. دوربین گران قیمتم را پرت کردم و با یک حرکت تفنگ را قاپیدم، ضامنش را سرجایش برگرداندم و ماده گراز را که با تمام توان به سوی من می آمد هدف گرفتم و شلیک کردم.

 از فرط شتابزدگی فراموش کردم لوله تفنگ را بچرخانم. خوشختانه ماده گراز در فاصله 30 تا 40 متری من نفس نفس زنان از حرکت ایستاد. گردشی به لوله تفنگ دادم و نقطه ای ما بین چشمهایش راهدف گرفتم و شلیک کردم.

در تمام 50 سالی که به شکار رفته ام هیچگاه هیچ حیوانی به صورت جدی به من حمله ور نشده است. این بار اول بود آن زمان که ساکن حوزه  استحفاظی بودم صدها گاو نر وحشی وگاو میش و دهها گراز نر را مورد هدف قرار داده بودم.

 چند تایی ازگاوها یا گاومیش ها طوری به من خیره شده بودند که گویی در تدارک حمله هستند ولی به لطف شناخت عمیقی که از قوانین پرتاب گلوله ها داشتم به طریقی آنها راقانع کردم.

قبل از آنکه عکاسی از یک گاو نر در بوته زار یا گاومیشی درچراگاه را شروع کنم باید به طور قطع اطمینان حاصل می کردم که تفنگ را آماده شلیک کرده ام و سپس مشغول بازی با دوربین می شدم.

درسی که امروز گرفتم این بود که همه حیوانات وحشی به صورت ذاتی برای شکارچی های خطرناکند وعاقلانه ترین کار این است که در کمال احترام با آنها برخورد کنیم و البته با نهایت احتیاط! 

 

Hunting Fishing Magazine

Facebook
Twitter
WhatsApp
Email
Print